دین راه گشا بود و تو گم گشته ی دینی
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی
آهو نگران است ، بزن تیر خطا را
صیّاد دل از کف شده ! تا کی به کمینی؟
اینقدر میاندیش به دریا شدن ای رود
هرجا بروی باز گرفتار زمینی
مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید
هر وقت شدی آینه کافی است ببینی
ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی
هم هیزم سنگین سر دوزخیانی
هم باغ سبک سایه ی فردوس برینی
ای عشق ! چه در شرح تو جز «عشق» بگویم
در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی
نظرات شما عزیزان: